سفر به مشهد
سلام ببخشید که دیر اومدم عکسای جدیدت رو بزارم
رفتیم تهران وبا قطار همراه خاله ها راهی مشهد شدیم
از رفتن بگم که اولش خوب بودی و به همه میخندیدی و اصلا اذیتم نکردی ولی قطار تاخیر داشت و اخراش نمیدونم چشم خوردی چی شدی که گریه میکردی و اشکی میریختی که خودم هم گریم گرفته بود هر کاری میکردیم اروم نمیشدی تا اینکه خاله زینب زنگ زد به مامانی که برای علی تخم مرغ بشکنه شاید چشم کردنش و اینطوری چشم ازش دور بشه خلاصه بعد از شکستن تخم مرغ اروم شدی و خوابیدی ( فکر کنم دلت میخواست به مامان اینا یه تخم مرغ ضرر برسونی ) اینم بگم که خنده داره توی مشهد کار مامانی همین شده بود که هر روز یه تخم مرغ برات بشکنه هههههههههه فکر کنم توی اون چند روز یه شونه تخم مرغ شکوند خخخخخخخخخ
هر روز صبح مه سمارو بیدار می کردم
بیدار شد
اینقدر گشنم بود که ماست خوردم
رفتیم حرم زیارت
رفتیم رستوران باران با آقاجون ومامانی وخاله زینب و خاله زهرا و دایی حسین ومحمد رضا ومه سما
وای توی رستوران هم از همون اولش گریه میکردی و دل درد داشتی ولی خدارو شکر اخرش دیگه اروم شدی و وقتی رفتیم خونه دیگه اثری از دل درد نداشتی و حسابی دایی حسین باهات بازی میکرد و تو هم میخندیدی و منم ازتون فیلم میگرفتم خخخخخخ
اقاجون ونوه ها
بابایی اومد دنبال ما رفتیم حرم
فرداش راه افتادیم به سمت خونه
موقع برگشت هم هوا خوب بود یکم که از مشهد بیرون رفتیم وایییییییییییییی نمیدونی چه برفی اومده بود و یه جاهایی میبارید که اصلا با سرعت 20 تا میرفتیم هوا که اینقدر سرد بود که بخاری ماشین جواب نمیداد و مجبور بودم تو را با کاپشن و کلاه روی صندلیت بشونم ولی با همه این احوال هم یه مسافرت عالی بود و هم یه تجربه عالی برای بابا که توی برف هم رانندگی کرده